رمان آقای مغرور خانم لجباز قسمت نهم

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آقای مغرور خانم لجباز  قسمت نهم از خوندنش لذت ببرین :

رمان ,  رمان . رمان آقاي مغرور ، خانم لجباز . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,


بابا:بچه ها متاسفم.کار پیش اومده باید فردا ظهر برگردیم.
غزل و عرشیا غر غر هاشون شروع شد.اما من خوشحال بودم
کبیری:چرا آقا علیرضا.می موندین نمک آبرود هم می رفتیم دیگه
بابا:شرمنده ام به خدا.دادگاه رو نمی شه به امون خدا سپرد ماهم زیاد مرخصی نداریم
شوهر خاله:قاضی بودن هم این مشکل هارو داره دیگه
بابا:آره به خدا
مامان:ماهنوز بازار نرفتیم ها...............
بابا:اشکال نداره.صبح برید.تا شب باید برسیم خونه.پس فردا باید برم سرکار
فردا صبح زود ازخواب بیدار شدیم که بریم خرید.یکم تو بازار روز نوشهر قدم زدیم و کلوچه و رب وانار و ماهی و کلی سبزی و چیزهای محلی خریدیم.
دوست داشتم واسه سورن و متین سوغاتی بگیرم.رفتم تو صنایع دستی که کلی چیزهایی خوشگل چوبی داشت...
یه مجسمه خوشگل که یه مرد جنگلی بود رو واسه متین گرفتم...بزگ وخوشگل بود.می تونست دکوری بزاره تو اتاقش...
چشمم خورد به یه قلب چوبی خوشگل.یه قلب نسبتا بزرگ بود که سوراخ های کوچولوی قلبی شکل داشت و با صدف تزیین شده بود و کاملا صنایع دستی بودنش رو نشون می داد.
-ببخشید آقا این قلبه چنده؟
فروشنده:قابل نداره.73 تومن
عسل:چرا اینقدر قیمتش بالاست؟
فروشنده:هم کار دسته هم اینکه آباژوره هم موزیکاله
یکم بهش دقت کردم دیدم آره راست می گه.خیلی چشمم رو گرفته بود.
فروشنده:بیارم براتون؟
عسل:بله بله...حتما
فروشنده قلبه رو واسم آورد.بهم طریقه کارکردنش رو یاد داد.قلبه رو یه تیکه چوب بود ومی چرخید.نور های رنگی رنگی داشت.منم که عاشق این جور چیزها.
عسل:این فقط یدونه اس؟
فروشنده:نه بازهم هست
عسل:پس لطف کنید دو تا بهم بدید
فروشنده:باشه حتما
140 تومن حساب کردم و اومدم بیرون.دستم پر بود.سریع رفتم سمت ماشین و گذاشتمشون تو صندوق عقب و دوباره برگشتم پیش مامانینیا.یکم دستبند و گوشواره صنایع دستی هم خریدیم و راه افتادیم سمت ویلای خاله مهناز...
.......
خاله در حالی که با مامان رو بوسی می کرد،گفت:حالا بودید دیگه بهناز جون.آخه تازه اومده بودید
مامان:چی کار کنیم کار علیرضاست دیگه
عرشیا:خاله منم دیگه باید برگردم شیراز
خاله:خاله قربونت بره بازم بیاید پیش ما
بابا:چشم مهناز خانوم
بابا و عرشیا و شوهر خاله چمدون هارو گذاشتن پشت ماشین ها.
شوهرخاله زد رو شونه ی بابا و گفت:این اومدم قبول نبودها علیرضا خان
بابا با شرمندگی سری تکون داد و با شوهر خاله و آقای کبیری و کیوان رو بوسی کرد.
بعد از خداحافظی از همه با سر ازکیوان خداحافظی کردم که با لبخند جوابم رو داد.
کیوان:به سلامت.فقط حرف هام یادت نره.بیا ارشد ثبت نام کن.بیا کلاس های من.یاسمینم که هست تنها نیستی
عسل:سری تکون دادم ونشستم توماشین.شیطونه می گفت شرکت نکنم پوزش رو بزنم ها.اما یه دلم می گفت ادامه بده.تو آدمی نیستی که به لیسانس راضی شی.همون موقع هم به خاطر شغلت کشیدی کنار.الان دوباره باید بری سراغ درست...نه این که به خاطر کیوان قید درس رو بزنی...

حوصله جاده رو نداشتم.دوباره تادم خونه خوابیدم وشب بعد از خوردن یه چیز حاضری رفتم تو اتاقم وچمدون هام رو بازکردم ولباس هام رو ریختم تو سبد رخت چرک ها.آباژورهارو از جاشون در آوردم.داده بودم به آقاهه خوشگل اسم من و سورن رو روی هر دو آباژور کنار هم حک کرده بود.
نمی دونم شاید می خواستم با این کار به سورن بفهمونم دوستش دارم.
تواین مدت همش فکر می کردم عادت کردم بهش اما الان متوجه شدم این فقط یه عادت ساده نیست...چون اگه بود باید تو این 3.4روزه بیخیالش می شدم...
تصمیم گرفتم فردا برم اداره و کادو وسوغاتی های متین و سورن رو بهشون بدم.نمی خواستم خونه بمونم.مرخصیم رو مصرف نکردم.مخصوصا این که می دونستم متین و سورن هم قید ده روز مرخصی رو زدن و بعد از دوسه روز رفتن سرکار منم می خواستم برگردم.
آباژور خودم رو کوک کردم و گذاشتم روی عسلی کنار تختم.باصدای قشنگش خوابم برد...
صبح ساعت 7 سرحال از خواب بیدار شدم و بعد از گرفتن یه دوش حسابی لباس فرمم رو پوشیدم.
هنوزهم بعد سه سال از دیدن خودم با اون لباس پلیس توی آیینه کلی ذوق می کردم وکله قند تو دلم آب می کردن.سوغاتی های سورن و متین رو که تو پلاستیک های جداگانه گذاشته بودم. بردم پایین تو ماشین
مامان از آشپزخونه داد زد:عسل صبحونه چی پس
عسل:میام الان مامان
بعد برگشتم سر میز.مامان با نگاه موشکافانه ای بررسیم می کرد.
باتعجب به خودم نگاه کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟
مامان:مگه تو مرخصی نیستی؟کجا داری می ری؟
عسل:من آدمی نیستم که تو خونه بشینم مامان.می خوام برم سرکار بعد یکمم واسه متین سوغاتی گرفتم می رم بهش بدم
مامان نگاه تیزش رو انداخت تو چشم هام و با یه لبخند گفت:فقط متین؟
می دونستم نمی شه هیچ چیز رو از مامان قایم کرد.منم مثل خودش نگاهم رو انداختم تو چشم هاش و باخنده گفتم پس کی؟
مامان زد رو بینی مو گفت:من و سیاه نکن دختر.دوتا پلاستیک دستت بود.یکیش واسه سورنه.نه؟
با خنده ابروهام روانداختم بالا وگفتم:نه...نه
مامان:برو من تو رو بزرگت کردم...
عسل:خب شما فرض کنید بله
مامان بی مقدمه گفت:دوستش داری؟
هول شدم و دستپاچه گفتم:نه نه این طور نیس
مامان:من خوب می شناسمت دختر...
اونقدر خوب مامان اعتراف می گرفت که بعضی وقت ها به سرم می زد ببرمش تو بازجویی بهمون کمک کنه...
عسل:نه مامان اینطور نیس...یعنی نمی دونم
مامان:سعی کن بفهمی حست چیه از بلا تکلیفی خودت و نجات بده
عسل:مامان فقط من نیستم که.شاید اون از من خوشش نیاد
مامان:مگه می شه آدم ازهمچین فرشته ای خوشش نیاد؟باید به هر دوتون وقت داد.ولی فکر خودت و زیاد مشغول نکن دخترم.هر چی خدا بخواد همون می شه.
حرف های مامان مثل همیشه دل گرمم کرد. با یه تشکر گونه اش رو بوسیدم و بلند شدم.
مامان:توکه چیزی نخوردی دختر؟
عسل:نه مامان سیر شدم.ممنون
مامان:مراقب خودت باش.راستی عرشیا امروز برمی گرده شیراز
عین بادکنک بادم خالی شد.
عسل:آخه چرا؟
مامان:مرخصیش کم بوده مامان
عسل:الان کجاست کی می خواد بره؟
مامان:الان رفته با دوستای قدیمیش کوه.فکر کنم ظهر یا غروب...
عسل:خواست بره بهم زنگ بزنید بیام باهاش خداحافظی کنم
مامان:باشه مامان.به سلامت
عسل:خداحافظ
ماشینم رو ازتوی پارکینگ در آوردم و به سمت اداره حرکت کردم.خیابون اصلی یکم شلوغ بود.تصمیم گرفتم از کوچه کنار اداره بزنم که راحت تر برسم.
از چیزی که توی کوچه می دیدم تعجب کردم.سرعتم رو کم کردم و یه گوشه طوری که متوجه من نشن.نگه داشتم.اونقدر دور بودن که صداشون رو نمی شنیدم.اما هر دوشون رو می دیدم.
سورن کنار یه زانتیای سفید ایستاده بود و یه دختر با آرایش نسبتا غلیظ و موهای رنگ کرده که کمیش از روسریش زده بود بیرون، صحبت می کرد.
اخم هاش کمی تو هم بود و ساکت ایستاده بود و پوست لبش رو می جوید اون دخترهم باهاش حرف می زد.نمی شنیدم چی می گفت اما ازحالات صورتش معلوم بود داره از سورن خواهش می کنه.اولش فکر کردم یه پرونده جدیده اون زنم لابد شوهرش رو گرفتن اومده به سورن داره التماس می کنه.ولی وقتی دیدم زن بازوی سورن رو گرفت و سورن هم عکس العمل زیادی نشون نداد،فهمیدم قضیه یه چیز دیگه اس.زنه دست سورن رو گرفته بود و با نگاهش خواهش می کرد و سعی در دلبری کردن داشت.
سورن کلافه دستی تو موهاش فرو کرد و در ماشین سمت راننده رو باز کرد و زن رو نشوند تو ماشین.زنه مثه اینکه نمی خواست بره.سورن خم شد و با اخم یه چیزی بهش گفت که زنه به ناچارمثل اینکه مجبور شد بره...
اما قبل رفتنش سرش رو از پنجره در آورد و کنار لب سورن رو بوسید.

سورن اخمی کرد و زیر لب یه چیزی گفت که احساس کردم به کارش اعتراض کرد. شاید من خواستم این طور فکر کنم که سورن هم از کار دختره خوشش نیومده. دختر با خنده رفت. عصبی شدم. داغ شدم. پس یه چیزی بینشون هست. حتما آقا سورن داره ازدواج می کنه. من خر رو بگو که سفر شمالم رو به خاطر اون خراب کردم و همش به فکرش بودم. بی اختیار اشکی که از چشمم افتاده بود روی گونم رو با پشت دستم پاک کردم و سریع گازش رو گرفتم و رفتم. سورن با تعجب به ماشین من خیره شد.
پیاده شدم و نفس هام رو آروم کردم. پلاستیک ها رو از پشت ماشین برداشتم. پوزخندی به خودم زدم. من دیوونه رو باش، چقدر ذوق و شوق داشتم این ها رو بهش بدم. من تو چه فکری بودم و اون ...
خداییش سنگین بود پلاستیک ها. یهو دیدم یه کم سبک شد. برگشتم دیدم که سورن یکی از پلاستیک ها رو از دستم گرفته و با تعجب بهم نگاه می کنه. منم نگاهش می کردم. به کنار لبش نگاه می کردم. جایی که یه کم براق و صورتی شده بود. بی اختیار دستم رو کشیدم کنار لبش و رد رژ اون دختره رو پاک کردم. سورن با شرمندگی دستمالی از جیبش در آورد و کنار لبش رو پاک کرد. بغض گلوم رو گرفته بود. سورن به چشم هام نگاه کرد که دید پراز غم و نم اشکه.
سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- تو چرا اومدی سرکار؟ اینا چیه؟ چقدر سنگینه!
پوزخندی زدم و گفتم:
- سلام.
سری تکون داد و گفت:
- حواس واسه آدم نمی مونه که، ببخشید، سلام.
آره، بایدم حواس برات نمونه.
انگار یه وزنه ی سنگین گذاشته بودن رو سینم، طوری که نفس هام سنگین شده بود.
سورن- نگفتی این جا چی کار می کنی؟
با لحن تلخ و صدای آرومی که پر از بغض بود، گفتم:
- این جا سرکارمه خب. حوصله ی مرخصی نداشتم، برگشتم سرکار. اشکالی داره؟
سورن- نه، گفتم شاید بخوای بعد مرخصی بیای.
ایستادم و به چشم هاش نگاه کردم. با تعجب بهم نگاه کرد. چقدر آروم بود! انگار نه انگار چند دقیقه ی پیش ... . لابد براش عادی شده دیگه. می خواستم بگم شاید خواهرشه، یا یکی از آشناهاش، اما یه کم فکر کردم. من عاشق عرشیا بودم. با پسرهای فامیلمون تا حدودی جور بودم و باهاشون دست می دادم، اما تاحالا اينجوري نبوسیده بودم، . پس نمیشه آشناشون باشه. با این استدلال وزنه سنگین تر شد و نفس هام سخت تر. راهم رو گرفتم و رفتم به سمت آسانسور. سورن هم دنبالم اومد.
سورن- چیزی شده؟ مثل این که ناراحتی؟
بهش خیره شدم. اون که منو دید، یعنی نفهمید من اونا رو دیدم؟
سورن- با تواما؟ چیزی شده؟
- آره.
سورن- چی شده؟
- به خودم مربوطه قربان.
سورن- سنگین شدی. خبریه؟
پوزخند زدم. آسانسور دیگه رسیده بود.
سورن- حداقل بگو این چیه که من دارم میارم؟
حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم، حتی نمی خواستم کاری کنم که وانمود کنم اتفاقی نیفتاده. می خواستم بهش بفهمونم که خر خودتی و من همه چیز رو دیدم. رفتیم تو دایره ی ما. متین داشت با فهیم، منشی دایره صحبت می کرد. هردوشون با دیدن من و سورن پاشدن و دست دادن.

متین:به خانومی.خوش اومدی.بدو تو اتاقم ببینم.
بعد خودش رفت تو اتاق و من وسورن هم پشت سرش رفتیم.پلاستیک ها روگذاشتیم روی میز
سورن:اینا چیه؟چقدرم سنگینه
بادیدن متین و خنده هاش ماجرای صبح رو دیگه فراموش کرده بودم.
متین:خب کدومش مال منه؟
به پلاستیک ها نگاه کردم یکیش مشکی بود و یکی سرمه ای.
عسل:مشکیه مال توهه متین
متین:پلاستیکش رو برداشت و باذوق درش رو باز کرد.می دونستمو خیلی شکموهه.براش لواشک وترشک و کلوچه هم گرفته بودم
متین:آخ جون دمت گرم
بعد لپم رو کشید.می دونستم متین تو دلش هیچی نیست.
سورن با تعجب گفت:شمال بودی؟
عسل:اوهوم.
باذوق کادوش رو باز کرد.
سورن:وای این قلبه چقدر خوشگله.
متین: منم می خوام
عسل:واسه توهم هست.یه چیز دیگه گرفتم
متین باز کردو کلی ذوق کرد.
متین:چه نازه آجی
سورن:دستت درد نکنه خانومی
اخمم دوباره غلیظ شد.نگو خانومی.با قلبم بازی نکن سورن
متین:سورن رفت؟
گوشام رو تیز کردم.کی رفت؟
سورن خودش رو پرت کرد رو مبل و یه تیکه لواشک گرفت تو دهنش.
سورن:آره بابا.پدرم در اومد
متین به من نگاه کرد و سری تکون داد
متین:اومدی سرکار یا سوغاتی هامونو بدی
عسل:یه جورایی هردوش.اما رسما نمی خوام کار کنم امروز.گفتم بیام یه سری بهتون زده باشم
متین:خوش اومدی سرکار خانوم
عسل:ممنون.پرونده نیومده جدید؟
متین:نه فعلا.چه رود برگشتی از شمال؟
عسل:واسه بابا کار پیش اومد برگشتیم.منم دلم نمی خواست بمونم
متین:چرا؟تو که خونه خالتینا رو خیلی دوست داشتی
عسل:آخه کیوان اینا اونجا بودن
اخم های سورن غلیظ شد.می خواستم بگم قیافه ات رو واسه من اونجوری نکن.خودت معلوم نیس داری چیکار می کنی
متین:اونا واسه چی؟
عسل:پدرش با شوهر خاله ام شریک دراومدن.اومده بودن مهمونی
متین:یه سری کارهای تایپی داریم عسل انجام می دی؟
عسل:آره بیار.
سورن:من می رم بخش.فعلا بچه ها
متین:باشه.فعلا
یه سری کارهای تایپی رو از متین گرفتم و رفتم تواتاق خودم.خودم رو سرگرم کرده بودم.اما اون صحنه از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.ساعت 5 بود که گوشیم زنگ خورد.یه نیم ساعتی بود که کارم تموم شده بودو داشتم با قهوه از خودم پذیرایی می کردم.
گوشی رو برداشتم.

- الو جانم داداشی؟
- بدو بیا پایین.دارم می رم اومدم خداحافظی
- الان کجایی؟
- دم اداره تون.بیام بالا یا میای پایین؟
- میام پایین.وایسا اومدم
زود از اتاقم زدم بیرون که نا خدا گاه خوردم به یه کسی.سرمو که بلند کردم دیدم سورنه که با یه نگاه خندون داره نگاهم می کنه.کاش می دونست با این کارهاش دلم رو اذیت می کنه.سریع از بغلش اومدم بیرون و به سمت پله ها دویدم.
عرشیا به ماشینش تکیه داده بود و عینک آفتابیش رو چشم هاش بود و با انگشت هاش بازی می کرد.
قربون داداش خوشگلم بشم.یه شلوار کتان کرم پوشیده بود با پیرهن مردونه ی اسپرت سفید که آستین هاش رو خوشگل تا زده بود.
برگشت وبه من نگاه کرد که دارم نگاهش می کنم.عینکشو گذاشت رو موهاش و یه چشمک زد و بالحن شیطونی گفت:خانوم دید نزن.تموم می شما
بعد دست هاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش.
منم آروم رفتم تو بغلش واونم مهربون دست هاش رو دورم حلقه کرد.
عرشیا:تپل شدیا
یه مشت کوچیک زدم تو سینه اش وگفتم:نخیرم.چادر چاقم می کنه
عرشیا:توگفتی وماهم باورمون شد
عسل:چرا داری می ری؟دلم برات تنگ می شه.
عرشیا:چی کار کنم خواهری؟مجبورم برم...دعا می کنم ارشد شیرازقبول شی.تنها نباشم.اگه شیراز قبول شی میای؟
عسل:صددر صد.
عرشیا:قول؟
عسل:قول...
عرشیا:پس از امشب سرنماز دعا می کنم اونجا قبول شی
من و از خودش جدا شد و صورتم رو بوسید.دیگه بایدبرم.الان راه بیافتم فکرکنم فردا برسم
عسل:چرا با هواپیما نمی ری؟
بالحن مسخره ای به ماشینش اشاره کرد وگفت:لابد اینم بدم با هواپیما خصوصی برام بفرستن نه؟
خنده ام گرفت.
عرشیا:خیلی خب دیگه هر بدی خوبی دیدی حلال کن عسل خانوم.ایشالله زودتر بیای پیش من از این تنهایی در بیام
بعد دوباره من و بغل کردو گونه هام رو بوسید.اشکام دوباره اومدن.باانگشتاش اشکام رو پاک کرد و زد رو بینی م.
عرشیا:پشت سر مسافر گریه شگون نداره...حیفه چشای نازت بارون اشک بباره
عسل:همیشه تو بدترین شرایطم ول کن نیستی
عرشیا دور وبرش رو نگاه کرد و گفت:کدوم بدترین شرایط؟من خیلی هم خوشحالم.بیچاره دوست دخترامم گناه دارن دیگه.الان نمی دونی چه جشنی گرفتن واسم...چراغونی و گوسفند قربونی و...
با خنده سرش رو تکون داد.
عرشیا:اصن یه وعضی...
عسل:خیلی خب بابا دیوونه
عرشیا جدی شد و پیشونی م رو بوسید.
عرشیا:مواظب خودت باش.دلم برات تنگ می شه خواهری
منم لپش رو بوسیدم وگفتم:توهم همین طور.هر وقت رسیدی زنگ بزن.نصفه شبم بود اشکال نداره بزار خیالم راحت شه
عرشیا:چشم.امر دیگه؟
عسل:خدا پشت و پناهت باشه داداش
دستم رو بوسید و سوار ماشین شد.دستی تکون داد و گفت:منتظرت هستما
خندیدم و دست تکون دادم.رفت...اونقدر ایستادم تا از توی خیابون محو شد.چقدر دلم واسه این داداش کوچیکه شیطونم که بعضی وقت ها که بهش احتیاج داشتم برام خوب بزرگتری می کرد تنگ می شد.خدا همراهش باشه...

با یه دل گرفته برگشتم به دایره خودمون...سورن کنار پنجره ایستاده بود.بادیدن من برگشت و دست به سینه با یه نگاه موشکافانه ی دلخور نگاهم کرد.
عسل:چیزی شده؟
سورن:اون کی بود؟
عسل:باید بگم؟
طوری نگاهم کرد که پوفی کشیدم و گفتم:عرشیا
سورن پوزخندی زد و گفت:اول کیوان بعد عرشیا...نفر سوم کیه؟خوب حال می کنی نه؟
می خواستم دهنم رو باز کنم و بگم تو چی کاره ای؟تو مگه خودت حال نکردی صبح؟تو اصلا چه می دونی اینا کین؟اما نگفتم فقط جاش براش سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم تواتاقم.
چرا سورن اینقدر زود قضاوت می کنه؟یعنی منم زود قضاوت کردم؟یعنی اونم می تونه عین من برای کارش دلیل داشته باشه؟چرا اینقدر زود تهمت می زنه؟یعنی منم تهمت زدم؟
گریه کردم.نمی دونم چرا...یعنی نمی دونستم واسه کدوم یکی ازدلیل هام بود که گریه کردم.
واسه این که سورن زود قضاوت کرد وبهم تهمت زد...
واسه این که سورن حتما کس دیگه ای رو دوست داره...
واسه این که عرشیا رفت و دلم براش تنگ می شه...
واسه این که کیوان از من چیز دیگه ای انتظار داشت و من اون نبودم ...
واسه این که کسی رودوست دارم که در موردم بد فکر می کنه...
واسه تموم این "واسه ها"گریه کردم
به خودم که اومدم دیدم ساعت 8 شبه...کیفم رو برداشتم و از در زدم بیرون.
سورن ومتین هم داشتن می رفتن...انگار خودش اتاق نداره،بخش نداره که همش تو بخش ماهه.
زیر لب خداحافظی کردم و سریع رفتم.متین از پشت صدام می زد.اما من دیگه رفته بودم
متین:گریه کرده ها...عسل عسل
رفتم تو خیابون.چرخ بزنم.هوای آزاد می خواستم...حوصله خونه و سین جیم های مامان و غزل رو نداشتم.
همینطور که می گشتم چشمم افتاد به یه کتاب فروشی.
حالا بهترین موقعیته که خودم رو با درس سرگرم کنم و قید همه چی رو بزنم.رفتم تو وچندتا کتاب گرفتم.از فردا می شینم درس می خونم...اصلا فرداصبح می رم دفتر چه می گیرمو واسه کنکورارشد ثبت نام می کنم.
با اتفاقی که امروز افتاد دوست نداشتم تا پایان مرخصیم سرکار برم.افتاده بودم رو دنده لج ولجبازی نمی خواستم سورن رو ببینم.می دونستم دلمم براش تنگ نمی شه چون باهاش لج کرده بودم.پسره هر چی دوست داره می گه.
امروزچهارشنبه است ساعت 9 شب...
امروز رفتم کنکور ثبت نام کردم.بعدش هم زنگ زدم به یاسمین و باهاش قرار گذاشتم. ازاتفاقای این مدت گفتیم و منم ازش پرسیدم که چه کتاب هایی می خونه تا منم بخونم.بهم اصرار کرد که بیام آموزشگاهشون...اما من به خاطر این که کیوان یکی از استاداش بود و منم وقت زیادی نداشتم و باید سرکار می رفتم قبول نکردم.
رفتیم باهم یه سری وسایل که لازم بود گرفتم و اومدم خونه.کلی برنامه ریزی کردم و دارم درس می خونم.یه ماه دیگه کنکوره و من وقت کمی دارم.می دونم محاله تهران قبول شم با این وضعیت.اما درس می خونم اونقدری که بتونم یه جا قبول شم و دوباره درس بخونم وسورن رو از یاد ببرم.
دوشنبه
بالاخره امروز مرخصیم تموم شد وباید برگردم سرکار.تواین چند روزه به کوب درس خوندم...زمین و زمان رو 4 تایی می بینم از بس سرم تو کتاب بوده.چی کار کنم باید از هر فرصتی استفاده می کنم دیگه.

تمام اعضای باند نصیری دادگاهی شدن.تمام آدم هاش هم دستگیر شدن.چه اون هایی که تو ایران بودن چه اون هایی که توی کارخونه براش خوش خدمتی می کردن.تواین قسمت پلیس اینترپل و دبی خیلی بهمون کمک کردند.نصیری و سایر هم پیاله ای هاش و ناصر ومانی به اعدام محکوم شدن.اما حکم 6ماه بعد اجرا می شد.نیلوفر هم به خاطر این که از کارهای پدرش خبر داشت و چیزی نگفته بود به 2سال حبس محکوم شد.تمام اموال نصیری و شرکاش و اون مهمون های روز آخر هم ضبط شد.
تو مدت این ماموریت با هرکی که برخورد کردیم و دستش تو کاسه ی نصیری بود دستگیر شد.از ریز و درشتشون تو مهمونی های ایران و کله گنده های مهمونی های دبی...نتیجه ای خوبی بود...براش زحمت کشیدیم.نصیری هم باید ادب می شد که وقتی بلد نیست خلاف کنه و زود دم به تله می ده دیگه سراغ اینکارها نره...البته نمی شه از راه خودش برگرده چون چوبه ی دار بی صبرانه انتظارش رو می کشه...
سریع لباس فرمم رو پوشیدم و بعد از کمی آرایش رفتم پایین...خوبی پلیس بودن اینه که دیگه لازم نیست هر روز صبح سه ساعت وایسی روبه روی کمدلباست و انتخاب کنی چی بپوشی...یه لباس فرم داری از اول تا آخرم همون تنته...راحت!
عسل:صبح بخیر
مامان:صبحت بخیر گل دختر...حسابی سرحالی ها
عسل:آره دیگه دارم برمی گردم سرکار بایدم هیجان داشته باشم
غزل:کاش این چند روز رو می رفتیم تفریحی جایی.همش نشستی درس خوندی...حالا حالاهم که اینطوری وقت گیر نمیاری...
گونه اشو بوسیدم و گفتم:خودت مگه اصرار نداشتی برم دانشگاه دوباره؟خب این بدبختی هارم داره دیگه درس خوندن آبجی خانوم...
یه لقمه گذاشتم توی دهنم ویه قلپ چایی دادم بالا...
بادهن پر گفتم:خداحافظ
باز صدای مامان بلند شد که:تو باز هیچی نخوردی که...می نشستی یه چیز می خوردی بعد می رفتی...من موندم تو با این وضع غذا خوردن چجوری لاغر نمی شی
لقمه رو قورت دادم و وسط پذیرایی دست به کمر ایستادم و یه نگاه به خودم انداختم و بادلخوری گفتم:من چاقم؟
مامان:نه مامان جان.اتفاقا خیلی هم خوش هیکلی.نه چاقی نه لاغر...
غزل:تواین خانواده فقط من چاقم.تونگران نباش عسل جان...
یه نگاه به غزل انداختم.زیادی لاغر بود.یعنی شبیه مانکن ها بود.قدبلندی داشت.یعنی تقریبا هم قد من بود ولی چون لاغر بود درازتر نشونش می داد.پوست سفید و موهای مشکی داشت و چشم هاشم مثل من درشت و طوسی بود.آبجی خودمه دیگه خوشگله ماشالله...ما سه تا کلا خیلی شبیه هم بودیم.باهم مو نمی زدیم.ترکیب صورتمون ترکیب صورت بابا بود.اما رنگ چشم و مو درشتی چشم هامون رو از مامان به ارث برده بودیم...
کفش هام رو پوشیدم ودویدم سمت ماشینم.با یه بسم لله ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت اداره.دعا دعا می کردم دوباره اون اتفاقه توی کوچه نیافته که خدا رو شکر نه سورن بود نه اون دختره...
با لبخند وارد ساختمون اداره شدم و دکمه ی 2 آسانسور رو زدم.از آسانسوراومدم بیرون.امروز به همه چی دقیق شده بودم.یه راهروی بزرگ داشت که سمت راستش دایره ما بود سمت چپش دایره سورن اینا.اتاق های وسطم که مال سرگرد کازرونی اینا بود رو داشتن تعمیر می کردن و رنگ وباز سازی.مال مارو قبلا انجام داده بودن مال این بنده خداها مونده بود اونا هم رفته بودن یه جای دیگه.
بالبخند وارد بخش خودمون شدم.فهیم به پام بلند شد.
فهیم:صبح بخیر سروان آرمان
-صبح بخیر ستوان.سرگرد هست؟
فهیم:نه رفته بخش سرگردصادقی.کارش داشتید؟
-نه همینطوری
رفتم توی اتاقم و منتظر موندم که متین بیاد و ببینیم کارمار چی داریم انجام بدیم.
خب حالا که کاری نداریم بهتره بنده به درسم برسم.یه یک ساعتی که مطالعه کردم وعمیق تو درس فرو رفته بودم.این متین خیر ندیده در زد و مزاحمم شد.

فهیم:صبح بخیر سروان آرمان
-صبح بخیر ستوان.سرگرد هست؟
فهیم:نه رفته بخش سرگردصادقی.کارش داشتید؟
-نه همینطوری
رفتم توی اتاقم و منتظر موندم که متین بیاد و ببینیم کارمار چی داریم انجام بدیم.
خب حالا که کاری نداریم بهتره بنده به درسم برسم.یه یک ساعتی که مطالعه کردم وعمیق تو درس فرو رفته بودم.این متین خیر ندیده در زد و مزاحمم شد.
متین:به سرکار خانوم.تشریف آوردید بالاخره سرکار؟
-سلام.ناراحتی برم؟
متین:بشین سرجات.چطوری؟
بعد اومد پیش میزم و کتاب های روی میزم و برداشت و یه نگاه بهشون انداخت.با تعجب عینکش رو داد پایین و گفت:درس می خونی؟
نشستم و تکیه دادم به صندلیم و ریلکس گفتم:اوهوم...اشکالی داره؟
متین:نه اتفاقا خیلی هم خوبه.فقط سرهنگ می دونه؟بخوای بری دانشگاه مشکلی پیش نیاد برات؟
-دایی که می دونه.حالا معلوم نیست کجا قبول شم
متین:یعنی شهرستان هم قبول شی می ری؟
-تاببینم کجا باشه...اگه بابام گذاشت می رم
متین:ای نامرد!می خوای تنهام بزاری؟
-چراتنها؟سورن که هست
متین:اولا سورن خودش سرگرد من منظورم معاونمه تنها می مونم.بعدشم سورن هم معلوم نیست بمونه یانه
یهو دهنم خشک شد.نکنه داره ازدواج می کنه می ره یه شهر دیگه؟یعنی چی معلوم نیست بمونه یانه؟
-مگه کجا می خواد بره؟
متین:پدرش مریضه.یعنی بهتر بگم جانبازه شیمیاییه.دکترها گفتن هوای تهران براش خوب نیست.سروش داداششم که اینجا دانشجوهه نمی تونه بره باهاشون.شاید سورن با خانواده اش از تهران برن.
دلم گرفت.از اینکه سورن بره ومن نتونم ببینمش.اما از یه لحاظم خوشحال شدم که حداقل قضیه ازدواج نیست.
-حالا کدوم شهر می خوان برن؟
متین:نمی دونم.احتمالا می رن شمال.حالا فعلا معلوم نیست.
پوفی کشیدم و سرم روکردم توکتاب.اما حال نداشتم دیگه درس بخونم.
متین:من فعلا می رم تو اتاقم
سری تکون دادم و اونم رفت.ما دیگه چجور معاون و رئیسی بودیم؟همه واسه رئیس هاشون پا می شن احترام نظامی می زارن.من زحمت حرف زدنم به خودم نمی دادم.ولش کن دیگه متینه!هه بیچاره متین.سرگرد بودنشم قبول نداریم.
یکم دیگه تمرکزم رو جمع کردم که درس بخونم ولی فایده ای نداشت.پاشدم یه لیوان نسکافه ی خوش رنگ برای خودم ریختم.
نشستم یکمش رو خوردم که تلفنم صداش در اومد.
- بله؟
- جناب سروان،سرگرد پویا کارتون دارن.گفتم برید اتاقشون
- باشه فهیم.الان می رم.
یکم دیگه سرپایی نسکافه ام رو خوردم و رفتم اتاق متین.زیر لب غر غر می کردم خب اون کارم داره چرا من برم؟بعد خنده ام می گرفت.بابا اون متین بدبخت مثلا رئیسته تو دیگه چقدر پررویی.
در زدم و با بفرمایید متین رفتم تو احترام نظامی گذاشتم.
متین سرش رو بلند کرد و با دیدن من چشم هاش گرد شد.
-چیه مگه خودت نگفتی بیام تو اتاقت؟چرا چشم هاتو گرد کردی؟
متین:آخه احترام گذاشتی تعجب کردم
با خنده گفتم:خواستم یکم جوگیر شی حال کنی.حالا چی کارم داری؟
متین دوباره سرش رو انداخت رو پرونده های روی میزش و یه پرونده رو داد دستم و بدون این که بهم نگاه کنه گفت:اینارو ببر بخش سورن. بده سورن امضا کنه.تا کارش انجام نشد برنگرد...خیلی مهمه وایسا امضاش کنه بعد بیار...
اخم هام روتوهم کردم و گفتم:خب می دادی فهیم می رفت دیگه.حتما من باید برم؟
متین که جو ریاست گرفته بودش. باانگشت اشاره اش عینکش رو داد بالا و اخمی کرد .گفت:بعد این چند روز یه کار بکنی بد نیست ها؟ببر حرف زیادی هم نزن
-بداخلاق.
متین:چی گفتی؟
باخنده گفتم:گفتم چشم قربان
متین لبخند زد وگفت:برو بچه..خودتو سیاه کن
با خنده از اتاق متین اومدم بیرون و رفتم بخش سورن.

امروز سورن رو ندیده بودم.رفتم تو بخششون.فرهمند منشیش با دیدنم بلند شد و احترام گذاشت.
-خسته نباشی ستوان فرهمند.سرگرد صادقی نیست؟
فرهمند:نه جناب سروان.هنوز تشریف نیاوردن.کاری داشتید بدید من انجام بدم
-نه ممنون.سرگرد پویا گفته بدم به خود سرگردصادقی امضا کنه
فرهمند سری تکون داد وگفت:باشه هر جور راحتید بفرمایید بشینید
با لبخند برگشتم که بشینم رو صندلی ها که لبخندم از روی لب هام پاک شد.
همون دختره.همون دختره که اونروز سورن روبوسید روی صندلی ها نشسته بود.حتما اونم منتظر سورن بوده دیگه.
دختره یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت و دوباره سرش روکرد تو گوشیش.
حالا که نزدیکمه خوب می تونم قیافه اش رو آنالیز کنم.
یه مانتو تنگ بلند سفید پوشیده بود با شلوار کتان مشکی.کفش های پاشنه بلند مشکی با یه روسری مشکی قرمز و کیف مشکی قرمز.
یه رژلب قرمز زده بود که صورت سفیدشو بیشتر نشون می داد.از من لاغر تر بود و یه قیافه تقریبا معمولی داشت.یعنی زشتم نبود.یه صورت نسبتا لاغر با لب های نازک و ابروهای کشیده ی نازک و چشم های کمی درشت قهوه ای تیره که با مدادچشم و ریمل دورش رو سیاه کرده بود.موهای قهوه ای تیره داشت که معلوم بود رنگ شده است.کمی موهاش بیرون بوده.حتما به خاطر انتظامی بودن محیط موهاش و کرده تو...
سورن اومد تو.من و فرهمند بلندشدیم واحترام گذاشتیم.
یه بلیز سورمه ای با شلوار سورمه ای سیرپوشیده بود و کیفش رو دستش گرفته بود.چقدر دلم براش تنگ شده بود.شیطونه می گفت کاش اون موقع که باهم بودیم از فرصت استفاده می کردم.ولی وجدانم می گفت حیا کن دختر خجالتم خوب چیزیه ها...
سورن یه نگاه به من و اون دختره انداخت...انتظار داشتم الان دختره رو تحویل بگیره و من تا ته بسوزم.ولی برعکس شد.سورن بدون توجه به نیش باز دختره رو به من کرد و با یه لبخند مهربون گفت:جانم عسل!کاری داشتی؟
از سورنی که من می شناختم همچین برخوردی تو اداره اونم جلوی کارمندها بعید بود.ولی ته دلم خوشحال شدم که حداقل اون که فکر می کردم نشد...یعنی سورن ضایعم نکرد.
منم یه لبخند زدم وپرونده روگرفتم جلوش.البته سعی کردم فقط جلوی دختره باسورن مهربون باشم مگرنه خیلی دلم ازش گرفته بود.دیگه اون سورنی نبود که روز و شبم رو کنارش سپری می کردم.همون سورن صمیمی و دوست داشتنی...
-متین گفت اینارو امضا کنی
سورن لبش رو گاز گرفت وسری تکون داد و پرونده روازم گرفت.
سورن:شرمنده اصلا حواسم نبود.خیلی وقته منتظری؟
-نه یه یک ربعی می شه
سورن:باشه بیا تو
دختر:سورن جان من زودتر اینجا بودما...کارت دارم
سورن یکم ابروهاش گره خورد و گفت:می بینی که کار اداری دارم.منتظر باش
ته دلم داشتن کیلوکیلو قند آب می کردن.بدجنس شدم ها
رفتم تو اتاق سورن.خوشگل و شیک بود.دکوراسیون سفید و سورمه ای داشت و رسمی و اداری بود.
سورن:بشین عسل تا امضاش کنم
یکم لحنش برگشته بود.احساس کردم فقط جلوی اون دختره باهام گرم گرفته که اون و اذیت کنه.اگه اینطوری باشه یعنی سورن اون دختره رو هم دوست نداره؟نمی دونم!
نشستم رو مبلمان چرمی سرمه ای و به دست های سورن خیره شدم که با دقت و سریع برگه ها رو امضا می کرد.هرچند دقیقه هم یه نگاهی به نوشته ها می کرد و سری تکون می داد.
بعد از چند دقیقه پرونده رو داد دستم و گفت.
سورن:بفرمایید
-ممنون.
سورن:خواهش می کنم.رفتی بیرون به اون خانومه بگو بیاد تو
با دلخوری که سعی می کردم پنهونش کنم باشه ای گفتم و رفتم بیرون.
-خانوم.می تونید برید تو
دختره یه نگاه چپ بهم انداخت و بعد از در زدن با نیش شل رفت تو اتاق.
بیا اینم از امروز ما...آقا سورن با این خانوم افاده ای شون زهرمارش کردن...
از فرهمند خداحافظی کردم و رفتم تواتاق متین و پرونده رو بهش دادم.برگشتم تو اتاق خودم و کتابم رو برداشتم وبه زور شروع کردم به درس خوندن...

یه هفته ای گذشته بود.تواین مدت مثل عادت این چند وقته هم کتاب خوندن کارم شده بود و به دور و برم کمتر توجه می کردم.
رفتارم با سورنم عادی بود.سعی می کردم حالا که اون حرفی نمی زنه منم قضیه رو جدی نگیرم واحساسم رویه عادت کوچولو جلوه بدم...اما خودم بهتر از هر کسی می دونستم که حسم به سورن فقط یه عادت نبوده و نیست.اما خب وقتی سورن اینقدر بیخیاله من چرا خودم رو به آب و آتیش بزنم؟نکنه انتظار داره من برم ازش خواستگاری کنم؟خلاصه منم افتاده بودم رو دنده لج ولجبازی!یعنی لج هم اونطوری نمی کردم ها.سرم رو کرده بودم تو درس و بیخیال شده بودم همین!
خدارو شکر این چند وقته کارمون زیاد نبود.سردار می گفت شما رو گذاشتم واسه کارهای بزرگ با پرونده های متوسط خسته تون نمی کنم و کارهای کوچیک رو بهمون می داد که بیشترشون کاری نداشتن و دوسه ساعت از وقتمون رو می گرفت و بچه ها همش استراحت می کردن.اما من استراحت نمی کردم در س می خوندم چون فقط حدود 2 هفته وقت داشتم واسه کنکورم.
ظهر مثل همیشه بعد از ناهار تواتاقم داشتم درس می خوندم که صدای سورن ومتین رو توی سالن شنیدم.یکم کنجکاو شدم وگوشام رو تیزکردم.مثل این که می خندیدن و شوخی می کردن.این چند مدته خیلی کم خنده های سورن رو می دیدم.قضیه رفتنش جدی بود و داشت کارهای انتقالش رو انجام می داد.و من اصلا این رو نمی خواستم.
به بهونه ی این که می خوام برم دستشویی رفتم بیرون.وسط سالن وایساده بودن و داشتن می خندیدن.سورن و متین و نادری معاون سورن که به تازگی از سفر برگشته بود و فهیم.
متین:به معاون منم که اومد
با خنده سلام کردم و همه جوابم رو دادن.
-خبریه؟صدای خنده تون همه جا رو برداشته ها
سورن با خنده گفت:نه خبری نیست.شما بفرمایید داخل بحث مردونه اس.
بهم برخورد.بچه پورو حیف که جدیدا برخوردمون باهم محترمانه و جدی شده بود مگرنه می زدم فکش رو می آوردم پایین.
خواستم بگم که واسه خاطر شما نیومدم بیرون که واسه...یکم فکرکردم بهونه ام چی بود؟اوه! دستشویی...بیخیال زشته جلوی این همه مرد بگم می خواستم برم دستشویی؟
سعی کردم همون روی پرروام رو رو کنم و یه چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مثل این که داشتیم درس می خوندیم اینقدر سروصدا می کنیدا
متین:امروز درس رو بیخیال باید آقا رو بدرقه کنیم
با ابروهاش به سورن اشاره کرد.سورن هم می خندید مثل این که خیلی خوشحاله داره می ره.
با یه لحن ناراحت که تابلو بود داره گریه ام می گیره گفتم:داری می ری؟
نادری چشمکی زد به بقیه وگفت:مثل این که سروان آرمان ازهمه بیشتر ناراحت شدها
بعد همه زدن زیر خنده.از این که دستم رو بشه جلوی بقیه متنفر بودم.حالا این 4تا پسر دارن سر به سرمن می ذارن.
دوباره صاف وایسادم و خودم رو خونسرد نشون دادم وگفتم:مثل این که شما خیلی خوشحالی موافق بداخلاقت داره می ره نه؟
سورن سرفه ای کرد وگفت:من اینجاهم ها.دارین پشت سرم حرف می زنید.حداقل بزارید برم بعد.
باتعجب بی توجه به حرف سورن گفتم:حالا رفتن ایشون خیلی خنده داره؟
متین:نه بابا.حرفای مردونه بود داشتیم می خندیدیم
سورن باخنده گفت:بمیرم متین.معاونت زنه نمی تونی حرف مردونه باهاش بزنی
بازهمه زدن زیرخنده.احساس کردم زیاد دارن مسخره ام می کنن.به انگلیسی یه فحش سخت و البته نسبتا پاستوریزه! دادم که همه به جز سورن گفتن:چی گفتی؟
فقط سورن با اخم ساختگی و لبخند نگاهم کرد وسری تکون داد وگفت:به به!قشر تحصیل کرده جامعه مارو ببین
-فهمیدی چی گفتم؟
سورن سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد که یعنی آره.
یکم سرخ شدم.اما بازخونسردی خودم و حفظ کردم و ابروهام روانداختم بالا
-حالا کی تشریف می بری؟
سورن لبخندش رو خورد و آهی کشید و دست هاش رو کرد تو جیبش.

سورن:فردا
-فـــــــــردا؟
سورن:اوهوم
-چقدر زود.حالا کجا می رین؟انتقالی گرفتین؟
سورن:می رم فعلا شمال.حالا معلوم نیست اونجا بمونیم یانه.فعلا که انتقالی ندادن.فعلا معلقم تو هوا.سردار گفته کارهام و انجام می ده
-حیف شد
سورن با لبخند سری تکون داد ودست هاش رو توهوا تکون داد.
متین با خنده گفت:می دونی کی می خواد جای سورن بیاد؟
سری تکون دادم و گفتم:نه کی می خواد بیاد؟
سورن بالحن خاصی گفت:شهاب کاوه
یهو بی اختیار گفتم:نــــــــه
نادری با تعجب گفت:چرا؟
متین می خندید و سورن لبش رو گاز می گرفت و به متین می گفت ساکت باشه.اما خودش هم نمی تونست خنده اش رو بخوره اما یکم هم عصبی بود.فهیم هم ریز ریز می خندید.فقط نادری که از قضیه خبر نداشت با تعجب نگاهمون می کرد.
-بابا همین سرگرد صادقی بداخلاقِ عبوسِ اخمویِ عصا قورت داده بهتر بود...
همه زدن زیرخنده.
سورن با اخم وخنده نگاهم کرد وگفت:نه!مثل این که کاناپه لازم شدی
متین:اوه
-بچه پو...
باخم سورن بقیه اش رو خوردم.از یه طرف خوشحال بودم که حداقل خاطراتمون رو یادش نرفته.این خنده ها قلب منو بیشتر می فشرد...داغونم می کرد.کاش خشک می رفت...کاش دوباره بعد اون همه سردی و دعوا واتفاق خودش رو تو دلم جا نمی کرد...هزارتاکاش دیگه که مثل همیشه دور سرم عین ستاره می چرخید و بغض روتو گلوم می نشوند.
سورن دستش رو مشت کرد و زد به مشت های بچه ها.
سورن:شب می بینمتون
متین:حتما داداش.مخلصیم
-خبریه امشب؟
فهیم:گودبای پارتیه جناب سرگرده
چشم هام رودرشت کردم که سورن خندید وگفت:نه بابا.بچه هاشام مهمون من هستن واسه خداحافظی نترس پارتی نگرفتم
متین:سورن جان.نمی دونی خانوما حسودن؟خب می گی الان حسودیش می شه دیگه
اخمی کردم.نه این ها امروز زیادی پررو شدن.خوشبختانه گوشیم زنگ خورد ونذاشت بیش از این چرت و پرت بگن.
با دیدن اسم عرشیا کلی ذوق کردم.می دونستم همون قدری که تواین مدت من به اون دختره حساسم سورن هم به عرشیا حساسه.نمی دونه داداشمه که
- الو سلام عرشیا جون
- سلام خواهری.چطوری؟
- الان که صداتو می شنوم.عالیه عالیم.توچطوری عزیز دل؟
- مهربون شدی خبریه؟
- نه عزیزم
- با درس ها چی کار می کنی؟دل برات تنگ شده بود
- درس هاهم خوبه سلام می رسونن.منم دلم برات تنگ شده بود آقا
قیافه بچه ها دیدنی بود.
متین:اوه خواهرمونم از دست رفت
اخمی کردم و همه جز سورن خندیدن.سورن با یه اخم غلیظی نگاهم کرد.
- چه خبره اونجا عسل؟
- هیچی عزیزم.سرکارم
- باشه مزاحمت نمی شم خواهری.روی ماهت و می بوسم درستو خوب بخون
- میسی عزیزم.تو هم همینطور مراقب خودت باش.خداحافظ
- خداحافظ خانومی

با یه لبخند قطع کردم.من که کسی رو نداشتم که باهاش سورن رو اذیت کنم.پس حالا حالاها که نفهمیدم اون دختره کیه نباید لو بدم عرشیا داداشمه...خداکنه متین هم چیزی از دهنش نپره بیرون.قبلابهش گفته بودم به کسی نگه عرشیا داداشمه.همینطوری گفته بودم...حالا احساس می کردم به دردم می خوره.البته به متین هم نمی شد اطمینان کرد.
سورن با اخم گفت:خیلی خب بچه ها می بینمتون.خداحافظ.
بعد رو به من کرد و با یه پوزخند کنج لبش گفت:خداحافظ سروان آرمان.امیدوارم دوباره هم دیگه رو ببینیم.بابت همون به قول خودت بداخلاقی ها ببخش
لبم رو گاز گرفتم که گریه ام نگیره.اما جلوی بغض و پرشدن چشم هام رو نتونستم بگیرم.سورن که حالم و دید یکم از عصبانیتش کم شد و یه غمی تو چشم هاش نشست.شاید اونم مثل من به دل تنگی فکر می کرد.احساس می کردم با رفتن سورن تموم آرزوهای این چند وقتم از بین می ره.با خودم فکر می کردم اگه سورن دوستم داشت حتما بعد از ماموریت می اومد خواستگاری!
سری تکوندادم و زیر لب گفتم:خدا به همراهت...بی معرفت
بی معرفتش رو تو دلم گفتم.نگاهم رو ازش گرفتم تا اشک هام نریزه.اونم مثل این که بغض گلوش رو گرفته بود برگشت طرف بچه ها که دیگه ساکت به ما نگاه می کردن ویه زیر لب خداحافظی کرد و رفت.منم سریع رفتم تو اتاقم.اشک هام آروم و بی صدا می ریخت.
ایستادم کنار پنجره هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم.صدای آهنگ پیچید تو گوشم.پرده رو کنار زده بودم.
چه طوردلت اومدبری بعد هزارتا خاطره؟
تاوان چی رو من می دم اینجا کنار پنجره
چه طور دلت اومد بری؟چه طور تونستی بد بشی؟
تو اوج بی کسیم چه طور تونستی ساده رد بشی
سورن رسیده بود به حیاط.ماشینش درست رو به روی پنجره ی اتاق من پارک شده بود.دستش رفت رو دستگیره.چشم هام رو فشردم رو هم.سورن مردد دستش هنوز روی دستگیره بود.
چه طور دلت میاد بامن اینجوری بی مهری کنی
شاید همین الان تو هم داری به من فکر می کنی
نگاهش افتاد به من.خیره شد بهم.از همین فاصله هم می شد غم چشم هاش رو دید.چرا سورن؟چــــــــرا؟پرده رو انداختم و تکیه دادم به پنجره.اشک هام بی امون می ریخت.
چه طور دلت اومد که من اینجوری تنها بمونم
رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید نتونم
دلم سبک نشدازت دلم هنوز می خواد بیای
حتی با اینکه می دونم شاید دیگه من و نخوای
بزار که راحتت کنم از توی رویات نمی رم
می خوام کنار پنجره بیادت آروم بگیرم
*****

دوهفته بعد
-یوهو من برگشتم خونه...وای خدا مردم از خستگی
مامان سریع از آشپزخونه پرید بیرون با نگرانی گفت:چی شد؟
همون طوری که خودم و رو مبل ولو کرده بودم سیبی برداشتم از ظرف روی میز و یه گاز بهش زدم و با سرخوشی گفتم:امتحانم رو خوب دادم
مامان دستاشو برد سمت آسمون و گفت:خدایا شکر...برو یه دوش بگیر که این مدت حسابی خسته شدی این چند وقت از بس درس خوندی.
-به چشم مادرم...پاشدم و احترام نظامی گذاشتم و همونطوری که سیب و گاز می زدم رفتم بالا.
باخوش حالی خودم رو پرت کردم روی تخت و بالا وپایین رفتم.بالاخره درس خوندن هم تموم شد.البته فعلا...امروز کنکور دادم.خوب بود.یعنی بدک نبود...با اون وقت کمی که من داشتم همونم از سرم زیاد بود.
تواین دوهفته مثل همیشه درس خوندم.با رفتن سورن دلم براش خیلی تنگ شد.ولی یبار بیشتر باهاش تلفنی صحبت نکردم.نمی خواستم من وا بدم.خب منم دخترم دیگه دوست دارم اول طرف مقابل بهم ابراز علاقه کنه.منم خواستم اون روی مغرورم رو ثابت نگه دارم.اگه سورن دوستم داشته باشه ازم خواستگاری می کنه.اگرم که نداشته باشه خب کاری می کنه که منم بی خیال بشم.
تواین دوهفته که سورن رفته و سرگرد کاوه اومده سعی کردم بخششون نرم.انگار نه انگار به مرده جواب رد دادم.هنوز هم چشمش دنبال منه منم نمی خوام جلوی چشم هاش آفتابی شم که دوباره هوایی شه.

رفتم تو حموم و خودم رو سپردم به آب داغ...آخ که چقدر حالم رو جا می آورد.دلم می خواست دیگه به هیچی فکر نکنم و خودم رو بسپارم به دست سرنوشت.
دیگه می خواستم به سورن فکر نکنم.شاید اون اصلا دوستم نداشته باشه والان با اون دختره داره خوش می گذرونه.پس من چرا بی خودی ذهنم رو مشغول کنم؟
حوله ام رو پیچیدم دورم و نشستم پشت میز آرایشم.یکم آرایش کردم و موهام رو سشوار کشیدم و فر کردم.
یه پیراهن مشکی که گل های ریزی داشت تنم کردم ورفتم پایین.
غزل:به خواهر خانوم چه خوشگل کردی.خوب دادی امتحانت و؟
-اوهوم.چه خبر؟
غزل کیفش رو پرت کرد روی مبل وگفت:دارم می میرم از خستگی.بابا بیکاری بری دانشگاه؟
-کم غر بزن خواهری
غزل:یاسمین چی؟خوب داد؟
-با اون همه کلاسی که اون رفت می خوای خوب نده؟آره فکر کنم اون بهتر داده باشه.کیوان خصوصی بهش یاد می داد.
غزل آروم طوری که مامان نشنوه گفت:حتما الان گیر کیوان به یاسمینه.همه رو یه دور ازنظر می گذرونه دیگه
شونه هام رو بالا انداختم وگفتم:نمی دونم
غزل:از سورن خبری نشد؟
-نه...
غزل:بی خیال پایه خرید هستی؟
-الان؟
غزل:نه غروب بریم بیرون.یه بادی هم به اون سرت بخوره
-باشه پایه ام
غزل:ایول
یک ماه بعد
یک ماه گذشت.تند و سریع.دیگه نبود سورن داشت برام عادی می شد.اما هنوز هم فکرم پیشش بود.شهاب دوباره ازم خواستگاری کرد و منم جواب منفی دادم.ازسورن خبری نداشتم.از متین هم دلم نمی خواست بپرسم.چون احساس می کردم تا همین الان هم دستم واسه متین رو شده.متین هم از سورن حرفی نمی زد.یکم سرمون این یه ماهه شلوغ بود و یه پرونده قتل دستمون بود که تازه دو روزه تموم شده.
پای کامپیوترم نشستم و دل تو دلم نیست.می خوام نتایج رو ببینم.دهنم خشک شده و قلبم انگار داره از دهنم می زنه بیرون.
غزل:چی شد عسل؟
-بزار سایت باز شه
غزل شونه هام رو تو دستش گرفت و می مالید.مامان هم روی تخت نشسته بود وهی دعا می کرد.
با دستای لرزون اطلاعاتم و وارد کردم و منتظر موندم.چشم هام رو بستم و نفس کشیدم.
غزل با ناراحتی گفت:ای بابا...برو تواما
با ترس چشم هام رو بازکردم.به صفحه مانیتور خیره شدم.لبخند کم رنگی زدم.همینم بد نبود ولی نمی دونستم می تونم برم یانه...آخر این دعاهای عرشیا کار دستمون داد.

مامان:چی شد مامان؟
-قبول شدم
غزل با اخم خودش و پرت کرد رو تختم ودست به سینه با اخم گفت:بیخود کردی نمی ری ها
با خنده گفتم:چرا؟
مامان:مگه کجا قبول شدی؟
غزل:شیراز
مامان خندید و غزل رو بغل کرد.
-مثل این که من قبول شدم ها اونوقت شما غزل رو بغل می کنی؟
مامان دستاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش.با یه دستش غزل اخمو رو بغل کرده با یه دستش هم من رو.سر هر دومون رو بوسید.
مامان:می خوای بری شیراز؟
-اگه نرم دوباره یه سال دیگه باید منتظر بمونم
غزل:این همه سال منتظر موندی اینم روش مگه چی می شه؟
-توچرا اینقدر ناراحتی؟
غزل:نباشم؟هم تو هم عرشیا برید شیراز من دق می کنم خب
-خدانکنه آجی...دوساله دیگه...من قول می دم ترم تابستونی هم بردارم که زودتر بیام
غزل:لازم نکرده.دل خودت و صابون نزن بابا نمی ذاره.اگرم بذاره کارت و می خوای چی کار کنی؟
-با دایی صحبت کردم گفته اشکالی نداره هر جا قبول شم برام انتقالی می گیره.بعدشم تو از کجا می دونی بابا نمی ذاره؟
غزل پاشد و عین بچه ها پاشو کوبوند رو زمین وگفت:امیدوارم نذاره
بعد با حالت قهر از اتاق رفت بیرون.مامان خندید و سری تکون داد.
مامان:بیخیال مامان جان دلش تنگ می شه این کارهارو می کنه
-می دونم مامان.
صدای بابا از پایین می اومد.
بابا:اهل خونه...آهای کجایید کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟
بدو بدو رفتم پایین و بابا رو بغل کردم
بابا:آخ یواش دختر.چی شد جوابا اومد؟قبول شدی؟
غزل با اخم از بالای پله ها گفت:بابا نمی ذاری بره ها
بابا با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:مگه کجا قبول شدی؟
با نیش باز گفتم:شیراز
بابا هم خندید وگفت:قبول نیست.این عرشیا تو جوابا دست کاری کرده
همه جز غزل زدیم زیر خنده
بابا نشست روی مبل و منم نشوند کنارش.دستش رو گذاشت دور کمرم و گفت:خب بابا جان.می خوای بری؟
-نمی دونم هر چی شما بگید
بابا:والا دلم که برات تنگ می شه بابا.همون دو ماهی هم که نبودی خونه سوت و کور بود.اگه یه شهر دیگه هم قبول می شدی نمی ذاشتم بری...اما الان که شیراز قبول شدی خیالم راحته که برادرت هست مراقبت باشه و تنها نیستی...من حرفی ندارم به شرط این که ماهی یبار رو حداقل بیاید یه روز بمونید که دلمون حسابی تنگ می شه
غزل با اعتراض گفت:بابا.بعد رفت تو اتاقش و در رو کوبید.آخی طفلی آجیم تنها می مونه
بابا سری تکون داد ورو به من گفت:به عرشیا گفتی؟
-نه هنوز
بابا:پس بگو خیلی خوشحال می شه.راستی کارت بابا؟
مامان این بار قبل من جواب داد:مرتضی براش انتقالی می گیره
بابا:وروجک مراقب خودت باشی ها بابا دلم برات تنگ می شه
پاشدم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم:منم دلم براتون تنگ می شه.قول می دم هر وقت سرم خلوت شد بیام پیشتون...راستی بابا؟
بابا:جانم بابا؟
-عرشیا که با دوستاش خونه دانشجویی داره پس من.
بابا:حالا که دوتا شدید یه خونه مبله براتون اجاره می کنم.البته نقلی باشه که با جیب من بخونه
با خنده گفتم:چشم بابا جون مهربونم.
رفتم تو اتاقم و گوشیم رو برداشتم. شماره عرشیا رو گرفتم.

- الو؟
- بچه ها اون صدای ضبطو کم کنید الان سهیلا خانوم صداش در میاد.سلام آبجی.خوبی قربونت برم؟
- چه خبره اونجا؟چه قدر صدا میاد.پارتی ای؟
- نه بابا پارتی کدومه.تولد یکی از بچه هاس یکم خودمونی داشتیم جشن می گرفتیم
- پس مزاحمت شدم
- نه بابا این حرفا چیه؟بگو ببینم کاری داشتی؟
- آره خواستم بگم جواب کنکور ارشدم اومد
لحن عرشیا نگران شد.با نگرانی پرسید.
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه....شیراز قبول شدم
- نـــــــــــه!شوخی می کنی؟
- نه جدی گفتم.مهمون نمی خوای؟
- آخ جون.خدیا شکرت صدامو شنیدی.مهمون که نه میزبان می خوام.حالا کی میای؟
- یه دوهفته ای واسه ثبت نام وقت دارم.دایی برام انتقالی بگیره میام اونجا.فقط مشکل خونه اس
- آره نمی تونی تو این خونه زندگی کنی که.
-بابا گفته برای هر دوتام یه آپارتمان مبله می گیره.
- شوخی نکن؟این که خیلی عالیه
- چرا؟
- همسایه ما یه سوییت کوچیک داره می خواد یه دوسه سالی بره پیش بچه هاش کانادا یه زن تنهاست.همین طبقه بالایی خودمون.مبله و نقلیه...بیاین همین رو بگیرین که من از بچه هاهم دور نشم.
- باشه تو باهاش صحبت کن من و بابا هم یه چند روز دیگه میایم.
- باشه فقط این تا ده روز دیگه داره می ره ها.من الان به بابا زنگ می زنم باهاش صحبت می کنم.
- باشه داداش.کاری نداری؟
- نه قربونت برم.خیلی خوشحال شدم.می بوسمت.خداحافظ...
- خداحافظ...
گوشی رو که قطع کردم.صدای تلفن بابا اومد.چقدر این پسر هوله.
غزل:عسل بیا شام
-باشه اومدم.
رفتم پایین اوه مامان چه بویی راه انداخته.آخ جون قرمه سبزی.صندلیم رو کشیدم عقب و نشستم.
بابا:عرشیا زنگ زد بهم
-می دونم.بابا نظرتون در مورده آپارتمانه چیه؟
بابا:نمی دونم.گفتم بره بپرسه شرایطش چه جوریه به نظر من که خوبه.
مامان:توکه هنوز ندیدیش
غزل باغذاش بازی بازی می کرد و اخم هاش توهم بود.دستش رو گرفتم که پس کشید.
بابا:نمی دونم عرشیا که تعریف می کرد و اون وروجکم می خواد از اون خونه دور نباشه دیگه.می خواد هم با دوستاش باشه هم خواهرش.غزل جان بابا تو هم ناراحت نباش.می رن بر می گردن دیگه.تازه قول دادن زود زود بیان
غزل:این ها برن دیگه پشت سرشون رو نگاه نمی کنن.همون عرشیا چندماه چندماه میاد
-من قول می دم زود بیام.خواهری زهرمارم نکن دیگه
غزل لبخند بی جونی زد و گفت:آخه دلم برات تنگ می شه
-منم دلم برات تنگ می شه.به خدا قول می دم زود زود بیام.اخم هاتو وا کن دیگه
غزل:چشم
-آها حالا شدی غزل جون خودم.
همه با خنده و شوخی غذامون رو خوردیم.فردا باید برم پیش دایی و باهاش صحبت کنم.
پشت در اتاق دایی منتظر بودم.سرگرد کاوه پیش دایی بود.نمی دونم اون با دایی چی کار داره.اون که رئیسش سرهنگ طلوعیه...
منشی:جناب سروان آرمان می تونید برید داخل
-ممنونم
به کاوه نگاه کردم که داشت با یه نگاه خریدارانه نگاهم می کرد.احترام گذاشتم و بعد از یه سلام زیر لب و یه با اجازه از کنارش رد شدم و دوباره در مقابل دایی احترام گذاشتم.
دایی با خنده اومد طرفم و دستم رو تو دست هاش گرفت.کاوه هم در رو بست و رفت بیرون.
دایی:به خانوم خانومای ما.امروز بهناز بهم زنگ زد.مثل این که تو هم رفتنی شدی بی معرفت
-آره دایی جون.می خواستم در مورد انتقالی باهاتون صحبت کنم.
دایی:با این که اصلا دلم نمی خواد از این جا بری اما چاره ای نیست.نمی خوام اذیتت هم بکنم.سریع کارهات رو جور می کنم.اتفاقا یه اداره ی آگاهی تو شیراز هست که بعضی نیروهاش منتقل شدن جای دیگه نیاز به نیروی جدید داره.با سرهنگ لطفی رئیس بخش تو شیراز صحبت کردم تا فهمید خواهر زاده ی منی خوشحال شد و گفت که بری اون جا.فقط باید یه چند روز ی صبر کنی که کارهای اداری انجام بشه.چون خواهر زاده ی منی اینقدر زود کارت رو راه انداختن ها.
-ممنون دایی.نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم.بازم مثل همیشه از بند"پ"استفاده کردم
دایی سرم رو بوسید وگفت:موفق باشی دخترم.شاید با دیدن دایره جدیدت یکم شوکه بشی
با نگرانی گفتم:خیلی جای بدیه مگه؟
دایی با خنده گفت:نه دخترم.نترس.اتفاقا خیلی هم خوبه.البته این نظر منه
چشمکی زد و ادامه داد:نظر تورو نمی دونم.باید خودت بری و ببینی .من چیزی نمی گم
-کنجکاوم کردی دایی
دایی:عجله نکن می فهمی آخر منظورم چیه...خب خودت رو حاضرکن حدود چهار روز دیگه رفتنی هستی
با لبخند احترام گذاشتم و بعد از کلی تشکر رفتم به بخش خودمون.

متین بداخلاق جلوی در اتاقش ایستاده بود.
متین:ساعت خواب؟الان میان سرکار؟
-پیش سرهنگ محمدی بودم
متین:پیش سرهنگ چی کار می کردی؟
-دیشب جواب کنکورم اومد
متین نگاهش رو تیز تر کرد و فهیم هم دست از تایپ برداشت و به من خیره شد.
متین:خب!چی شد؟
-هیچی دیگه قبول شدم
متین:کجا؟
-شیراز
با گفتن شیراز دوتایی شون پقی زدن زیر خنده
با تعجب گفتم:چیه چرا می خندیدن؟
متین ابروهاش رو انداخت بالا و به فهیم اشاره کرد و لبش رو گاز گرفت که چیزی نگه.فهیم هم سر تکون داد و سرش رو کرد تو کامپیوتر وخودش رو مشغول نشون داد
-چیزی شده؟
متین:نه...حالا می خوای چی کار کنی؟
-هیچی دایی گفت برام انتقالی گرفته تا چهار روز دیگه باید برم
متین:اوه چه زود.نگفت کجا برات انتقالی گرفته؟
-نه...گفت یه دایره آگاهی هست که نیرو نیاز داره صحبت کرده با رئیس بخش گفته باشه
متین:نگفت رئیس بخش اسمش چیه؟
-سرهنگ لطفی
متین زیر لب گفت:خود خوشه.چه شود!
مهران هم زیر لب می خندید و تایپ می کرد.
-یه چیزی هست ها شما دارید ازمن پنهونش می کنید
متین:نه بابا.بی معرفت می خوای مارو بزاری وبری؟
-چاره ای ندارم داداش.باید برم دیگه
متین آهی کشید و با لبخند گفت:دلم برات تنگ می شه خانومی
منم لبخندی زدم وگفتم:منم همینطور داداشی
چهار روز عین برق و باد گذشت.تو این مدت کلی خرید کردم و همه کارهام رو انجام دادم.هنوز ده روز واسه ثبت نام وقت داشتم.اول باید می رفتم خونه رو می گرفتم و بعد می رفتم اداره جدیدم.خدا کنه رئیسش آدم خوبی باشه.من از وقتی چشم باز کردم متین موافقم بوده.حالا اگه با این آدم جدید نسازم چی؟خدایا خودت کمکم کن یه آدم درست وحسابی بخوره به پستم...
با بابا سوار ماشین من شدیم و کل ماشین پر شد از وسایل من.
مامان با چشم های اشک بار من رو بغل کرد و بوسید.
-مامان جان گریه نکنید دیگه...می رم و زود برمی گردم
مامان:مراقب خودت باش دخترم.مراقب اون پسره دست و پا چلفتی هم باش
خنده ام گرفت و اونم وسط گریه خندید.به خودم فشردمش و عطرتنش رو تو ریه هام پر کردم.ازم جد شد و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد.
-قربون مامان مهربونم بشم.گریه نکنید دیگه دلم می گیره ها
مامان اشکهاش رو پاک کرد و گفت:باشه دخترم...باشه دخترم
غزل اخمو رو بغل کردم و آروم زدم تو کمرش
-گریه نکن خواهری.به خدا راضی نیستم این همه اشک می ریزی
غزل باخنده گفت:برو دیوونه من کجا گریه می کنم؟
-واسه همون می گم دیگه
غزل:به خدا اگه زود نیای پوستت رو می کنم.پا می شم میام خونه تون تلپ می شم
به شوخی ترسیدم وگفتم:نه نه غلط کردم همون زود زود میام
بابا:بسه دیگه...بیا بابا سوار شو اینارو ول کنی اینقدر این جا نگهت می دارن تا وقت ثبت نامت هم بگذره
مامان:علیرضا تاثبت نامش هم می مونی؟
بابا:نه میرم خونه می گیرم براشون و بر می گردم.دیگه ثبت نامش رو باید خودش بره.من زیاد مرخصی ندارم
مامان:باشه پس زود برگرد
بابا:چشم خانوم.بشین بابا
دوباره ازشون خداحافظی کردم و صدباره بوسیدمشون.دیگه اشک هام ریخته بود.نشستم تو ماشین خودم و بابا رانندگی می کرد.سرم رو برگردوندم عقب و تا جایی که مامان اینا تو دیدم بودن براشون با گریه دست تکون دادم.

بابا:گریه نکن باباجان.می ری اونجا عادت می کنی.عرشیا هم که هست تنها نیستی.خدارو شکر از بابت تو یکی خیالم راحته.شیر بار اومدی و از پس خودت بر میای.می گن حلال زاده به داییش می ره.توهم زبر و زرنگی به همون مرتضیِ سرهنگ رفتی.
میون گریه خندیدم.
بابا:می خوای بخواب دخترم راه طولانیه.
-فعلا خوابم نمیاد.
یکم که با بابا حرف زدم پلک هام سنگین شد وخوابم برد.تمام طول شب داشتم وسایل هام رو جمع می کردم و نشد بخوابم.حالا حسابی خوابم گرفته بود.
با صدای بابا از خواب بیدار شدم.
بابا:عسل جان پاشو بابا رسیدیم.
چشم هام رو باز کردم.بابا چی گفت؟گفت رسیدیم؟یعنی من این همه مدت خواب بودم؟
یکم که چشمم رو مالوندم و دور وبرم رو نگاه کردم.دیدم جلوی یه ساختمون سه طبقه با سنگ های مشکی شیک ایستادیم.آپارتمان حیاط دار قشنگی بود که سادگیش قشنگترش می کرد.
عرشیا:هــــوی!کم خونه مون و دید بزن خوابالو
بعد بغلم کرد.منم که گیج فقط دستامو دورش حلقه کردم.بابا داشت دم در با چندتا پسر دیگه سلام علیک می کرد.حتما هم خونه های عرشیا بودن...عرشیا من و از بغلش در آورد ولپ هام رو بوسید.
عرشیا:آخ آخر به آرزوم رسیدم.چه دعاهام جواب داد
عسل:اوهوم.غزل دستش بهت برسه می کشتت.
عرشیا دستش رو گذاشت پشتم وباخنده به بقیه پیوستیم.
-سلام
همگی جواب دادن و عرشیا سه تا پسر رو معرفی کرد.
عرشیا به پسری که قد بلندو هیکل ورزش کاری داشت و تواون تاریکی برق چشم های سبزش معلوم بود اشاره کرد وگفت:کیارش...رزیدنت قلب و عروق،بزرگترین عضو گروه
کیارش سری تکون داد وبا لبخند گفت:خوش اومدید عسل خانوم
-ممنون از آشناییتون خوش وقتم
عرشیا دستش رو به سمت پسر دیگه ای که یکم ریزه میزه تر بود و یکم سبزه وقدکوتاه بود و یکم ته ریش داشت و قیافه با نمکی داشت کرد وگفت:کسری.کوچیکترین عضوگروه...دانشجوی مکانیک.
کسری:خوشبختم آبجی
یکم از کیارش خودمونی تر بود و این باعث شد احساس راحتی باهاش بکنم از همون اول.
-ممنون
عرشیا به یه پسر دیگه که بلیزسرمه ای و شلوار مشکی پوشیده بود و پوست سفید و چشم های مشکی داشت و به نظرمن ازاون دوتای دیگه خوش قیافه تر بود اشاره کرد وگفت
عرشیا:سام.دانشجوی موسیقی
پسر کمی سرش رو خم کرد وگفت:خیلی خوش اومدید خانوم آرمان
عسل:ممنون
کیارش:خسته شون کردی عرشیا.ببخشید تورو خدا آقای آرمان بفرمایید داخل
کیارش از کنار در حیاط رفت کنار.
عرشیا:سوییچ رو بده
بابا:بیا بابا دست منه
عرشیا سوییچ رو ازبابا گرفت وداد به کسری.
عرشیا:بپر ماشین روبیار تو پارکینگ
کسری:ای به چشم
بابا:خودم می ذاشتم دیگه بابا
عرشیا سری تکون داد و ما رو راهنمایی کرد به سمت بالا.طبقه اول رو رد کردیم و رسیدیم به طبقه دوم.

عرشیا:بفرمایید.
داخل خونه شدیم.چهارتا اتاق خواب اونطرف پذیرایی بود.یه آشپزخانه نقلی هم کنار در ورودی بود.خونه ساده ای بوداما در عین سادگیش شیک بود ومرتب.برای چهارتا پسراین خونه زیادی مرتب بود. یه پذیرایی کوچیک داشت که دکوراسیون مشکی و سفید داشت.روی مبل های چرمی سفید نشستیم .
سام برامون شربت آورد و عرشیا هم میوه و شیرینی تعارف کرد.چهارتا پسر رو به رومون نشسته بودن و چه خوب که بابا حساس نشده بود.پسرهای خوب و مودبی بودن.هیچکدومشون آدم رو معذب نمی کردن و این خیلی خوب بود.
بابا:خب بابا این خونه کدومه؟
عرشیا:طبقه ی بالا
-به همین بزرگیه؟اینجا خیلی بزرگه
عرشیا:نه طبقه سوم دوتا سوییت کوچیکه
بابا:الان هستن بریم صحبت کنیم وخونه رو ببینیم؟
عرشیا:الان که خسته این.بذارین واسه فردا
بابا:نه بابا جان من زیاد وقت ندارم.اگه بشه همین امشب ببینیم و فردا بریم اجاره کنیم که من فردا شب بتونم برگردم
عرشیا:چقدر زود
بابا:خیلی وقت ندارم آخه پسرم.
عرشیا:باشه حرفی نیست.بفرمایید
کیارش:یکم استراحت می کردید خب
بابا:ممنون پسرم می ریم ببینیم تا اون بنده خدا نخوابیده.دوباره میایم پایین
رفتیم طبقه بالا.دوتا در چوبی بود.یکیش نخودی رنگ بود و یکیش قهوه ای سوخته.عرشیا زنگ در نخودی رو زد.
زن:بله کیه؟
عرشیا:منم عرشیا
زنه در رو باز کرد.یه خانوم تقریبا میانسال اما سرحال و آرایش کرده با یه بلیز دامن و شالی که با بی قیدی سرش کرده بود در رو باز کرد
با خوشرویی سلام کرد و ماهم جواب دادیم.
عرشیا:مرجان خانوم پدر و خواهرم.درمورد خونه که باهاتون صحبت کرده بودم.
مرجان:بفرمایید داخل خیلی خوش اومدید
رفتیم داخل.یه آپارتمان نقلی دو خوابه بود که دکوراسیون کرم و قهوه ای شیکی داشت.ساده و مدرن.از قیافه اش معلوم بود که حسابی به خونش می رسه
بابا:خب غرض از مزاحمت این که عرشیاجان گفته بود شما منزلتون رو اجاره می دید ماهم به همین دلیل مزاحم شدیم.
مرجان:خواهش می کنم مراحمید.این چهارتا پسرهم عین بچه های خودمن به خدا...من می خواستم خونه رو زودتر ازاین ها اجاره بدم که عرشیا جان گفت خونه رو می خواین
بابا:بله خد ارو شکر که خونه خوب و مناسبی هم هست
بعد از یک ساعت صحبت کردن و دیدن همه ی خونه توافق کردیم که فردا ساعت10 بریم بنگاه و اجاره اش کنیم.مرجان خانوم هم که خیالش از بابت خونه راحت شده بود قرار شد پس فردا صبح بره کانادا و ماهم این دو روز رو خونه پسرا بمونیم.
تو اتاق عرشیا رخت خواب انداختیم و به خواب رفتیم.
مرجان:خب مبارکتون باشه
بابا:ممنون مرجان خانوم سفر به سلامت
مرجان:ممنون خب دخترم امیدوارم به خوبی از خونه استفاده کنی
با تشکر از مرجان خانوم سوار ماشین شدیم.
بابا:خب اینم از خونه.من امروز برمی گردم تهران.بریم یه بلیط بگیریم واسه تهران
بابا واسه ساعت شش بلیط هواپیما گرفت و رفت و من دوباره دل تنگ شدم.
تصمیم گرفتم امشب شام رو من درست کنم.خداروشکر که تو یخچال بچه ها همه چیز بود.تواین یه روزه باکسری جور شده بودم.باهاش جورشدم چون 4 سال ازم کوچیکتر بود.اما با کیارشی که دوسال ازم بزرگتر بود وسام که هم سنم بود یکم رسمی تر بودم.

کسری:چی درست کردی آبجی؟بوش کل خونه رو برداشته
بالبخند ملاقه رو گذاشتم توی پیش دستی کنار گاز وگفتم:قورمه سبزی...دوست دارین؟
کسری:می میرم براش.راستی آبجی رشته ات چیه؟
-زبان
کسری:کارشناسی؟
-ارشد
سری تکون داد وگفت:کمک نمی خوای؟
-چرا سفره رو بی زحمت بیانداز بچه هاروهم صداکن
کسری:ای به چشم.کیارش!سام!عرشیا بدویید شام.
عرشیا اومد وبا کسری سفره رو پهن کردن...همه نشستیم کنارسفره
عسل:ببخشید اگه دست پختم خوب نیست
کیارش:این چه حرفیه عسل خانوم.از بوش که معلومه معرکه است
بچه هامی خوردن وبه به وچه چه می کردن
عرشیا:عسل فردا مرجان خانوم میره ماباید بریم بالا.وسایل هات کجان؟همون یه چمدونه؟
-نه بابا...توماشین وصندوق عقب پره.دیگه نمی خواستم هی اینور اونورشون کنم.یهواز همون ماشین می برم بالا
عرشیا سری تکون داد وگفت:باشه
بعد شام با وجود اصرارهای من سام و کیارش ظرف ها رو شستن.همه کارهاشون شون تقسیم شده بود...ماهم راحت رفتیم وخوابیدیم.
آخ مردم از خستگی.امروز مرجان خانوم خواهر زاده شو فرستاد یه سری وسایل شخصیش رو ببره.ما هم وسایلمون رو بردیم بالا...از ظهر دارم یه سره خونه رو می چینم.دروغ نگم بنده خدا عرشیا هم به پای من کار می کردها...خب اینم ازاتاق...اتاق مرجان خانوم رو برداشته بودم.وسایل هاش رو همه رو برده بود.همون بهتر که برده بود.اصلا دوست نداشتم ازاتاق دست دوم استفاده کنم.فقط یکم اتاق رو جمع و جور کردم.
یه دیزاینر آوردیم که دکوراسیون اتاق رو عوض کنه.بعد از دیدن کلی کاتالوگ دوتا دکوراسیون رو انتخاب کردیم و قرار شد تا دوروز دیگه بیان و اتاق رو کامل کنن.تا دوروز دیگه مجبور بودم رو زمین بخوابم.
دیگه شب شده بود.وقت هم نکرده بودم شام درست کنم.ظهرم پیتزا سفارش دادیم.درسته وسایلمون زیاد نبود و خونه از قبل چیده شده بود اما بازهم خودش کلی کار داشت و آدم رو خسته می کرد.منم که عادت به کار کردن نداشتم زیاد دیگه با همین یه ذره کار از پا افتاده بودم.
زنگ آپارتمان به صدا در اومد.من که تو اتاق خوابم رو زمین دراز کشیده بودم و از زور خستگی چشم هام رو بسته بودم.اصلا حوصله ی باز کردن در رو نداشتم.دعا دعا می کردم عرشیا در رو باز کنه.صدای عرشیا می اومد که در رو باز کرده و داره با یکی خوش وبش وتعارف می کنه.
عرشیا:بابا دستت دردنکنه.راضی به این زحمت ها نبودیم.
-بیا تو دم در بده...جان من تعارف نکن بیا تو؟
-قربانت دمت گرم.آقـــــایی...فدای تو! شب خوش
عرشیا بلند بلند من و صدا می کرد.حتی حوصله جواب دادن هم نداشتم.
عرشیا:عسل.عســــــل!بدوبیا شام تنبل خانوم
خیلی گرسنه ام بود.اولش گفتم ولش کن کی حال شام خوردن داره.ولی وقتی دیدم شکمم داره با قار وقوراش ازم التماس می کنه.دلم نیومد دلِ دلم رو بشکنم و با بی حالی دستام رو گرفتم به دیوار و رفتم تو حال...عرشیا سرحال میز رو می چید انگار نه انگار که اون همه کار کرده.
با دیدن من لبخند دختر کشی زد وگفت:خواهر ما رو ببین.خوبه کوه نکندی اینجوریه قیافه ات.حالا خوبه خونه مبله گرفتی کار زیادی نداره
چپ چپ نگاهش کردم که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد.منم خنده ام گرفت.
عرشیا:خیلی خب بابا تسلیم.
یه بشقاب برام از غذا کشید وگذاشت جلوم.عدس پلو بود و گوشت چرخ کرده های سرخ کرده ی که بدجور بهم چشمک می زد.ماستم که بود.آخ مامان کجایی که یادت بخیر!هنوز هیچی نشده دلم واسه دستپخت مامان تنگ شده...خوبه حالا عادت دارم ازش دور باشم مگرنه دیگه دووم نمی آوردم.
-غذا رو کی آورد؟
عرشیا:کیارش.گفت اساس کشی داشتید می دونستم خسته اید براتون آوردم
-دستش درد نکنه.دستپخت خودشه؟
عرشیا:آره.بابا همه مون از بس مجردی کشیدیم یه پا سر آشپز شدیم.
-کیارش از همه تون بزرگتره نه؟
عرشیا:آره بیست وهشته دیگه
-چرا زن نمی گیره؟
عرشیا:اتفاقا یه دختره رو می خواد همکارشه...گذاشتن درسشون یکم کمتر شه بعد ازدواج کنن.
-چقدر درسش مونده مگه؟
عرشیا:یه دوسالی...دوسال دیگه می شه متخصص
ابروهام رو دادم بالا
-آفرین ایول!می گم طبقه پایینیتون چی؟تواین چند روزه اصلا ندیدمشون
عرشیا:تازه اومدن.یعنی تایه ماه قبل اجاره می دادن خونه رو خودشون تهران بودن الان برگشتن خودشون می شینن.منم زیاد ندیدمشون یه زن وشوهر میانسالن با پسرشون...زنه رو یه چندبار دیدم.کسری هم یه بار رفته نون بگیره برای اوناهم گرفته...می دونی که ذاتا فوضوله خواسته ببینه کی ان و چیکارن...کسری می گفت با مرده حرف زده...مثل این که مرده مترجمه اگه کمک لازم داشتی برو پیشش
سرم و تکون دادم وگفتم :باشه
عرشیا:فقط نمی دونم پسرشون چرا اینقدر خشکه.یکی دوبار که من و دید انگار دزد گرفته.همچین تو قیافه ام زل زده بود با اخم که داشتم وحشت می کردم.یارو با خودشم مشکل داره

-پس چرا من ندیدمش؟
عرشیا:صبح خیلی زود میره بیرون شب دیر وقت میاد.خودمونم زیاد نمی بینیمشون...کلا همسایه های ساکتی ان
-این رو به رویه چی؟
عرشیا:این که از همون اول خالی بوده.اینم واسه همون طبقه اولی هاست.اجاره هم نمی دادن.دیگه سوالی نیست سرکارخانم مارپل؟
-نه
عرشیا خندید وپارچ دوغ رو برداشت.
عرشیا:بریزم برات؟
-اوهوم
عرشیا:فردا چی کاره ای میری واسه ثبت نام؟
-نه فردا باید برم اداره ی جدید خودم رو معرفی کنم پس فردا می رم.هنوز چند روز وقت دارم
عرشیا:باشه.منم صبح می رم دانشگاه.کلیدت رو یادت باشه ببری
باخوردن غذا یه جون دیگه ای گرفتم فکرکنم گشنه م بوده که بی حال شده بودم. ظرفاروشستم و گذاشتم کنار که بعدا عرشیا ببره پایین.یکم دیگه خونه رو جمع کردم و رفتم بخوابم.اتاق عرشیا هم تخت نداشت اما تخت خودش رو آورده بود بالا.خیلی اصرار کرد که برم روتخت بخوابم و اون رو زمین بخوابه ولی گفتم یه شب رو زمین بخوابم نمی می رم که...
ساعت گوشیم رو کوک کردم وبا یه تن خسته به خواب رفتم.
صدای زنگ گوشی تو سرم می پیچید.دلم می خواست الان یه لیوان آب کنارم بود و گوشی رو محترمانه می انداختم توش تا خفه شه...پلکام رو آروم اما با حرص باز کردم و آلارم گوشیم رو قطع کردم.به ساعت نگاه انداختم که شش ونیم رو نشون می داد.
با یه عالمه فحش زیر لب به خودم وگوشی وساعت و زمین وزمان از رخت خواب بلند شدم ورفتم تودست شویی.بعد از شستن صورت و زدن مسواک وبقیه کارهای مربوطه اومدم بیرون و رخت خوابم رو جمع کردم ودوباره این بار رفتم توحموم.یه نیم ساعت هم اونجا طول کشید.وقتی اومدم بیرون دیگه ساعت هفت وبیست دقیقه بود.وقتی برای درست کردن صبحونه نداشتم.موهام رو سریع سشوار کشیدم ولباس پوشیدم.رفتم تو آشپزخونه که عرشیا لقمه به دست داشت می رفت بیرون.
یه بوسه به گونه ام زد وگفت:سلام خواهر خوابالوی خودم.بشین صبحونت روبخور زودی برو سرکار که روز اولی اصلا خوب نیست دیر کنی...من دیگه دیرم می شه.من رفتم دانشگاه بعدم میرم شرکت.روز خوش آبجی جونم...راستی راستی جایی روهم بلد نبودی زنگ بزن یا اس بده راهنماییت کنم.وای که چقدر حرف زدم.خداحافظ
با خنده گونه اش رو بوسیدم.
-چشم داداشی گلم.بابت صبحونه هم ممنون.برو تا دیرت نشده
عرشیا یه چشمکی زد و سریع رفت بیرون.یکم که هول هولکی صبحونه خوردم.
رفتم تواتاق تا اماده بشم.دیگه ساعت دور وبر8 بود که لباس فرم پوشیده وآراسته رفتم پایین.ازهمین روز اولی داشتم دیر می کردم.خدا به دادم برسه.خداکنه حداقل راه زیاد دور نباشه که سریع برسم.خداروشکر بعداز20 دقیقه طبق آدرس رسیدم.یه ساختمون سه طبقه نسبتا کوچیک بود.اداره آگاهی ما توتهران یه ساختمون بزرگ بود که کلی بخش داشت اما اینجافکرکنم به زور دو،سه تابخش باشه...بایه بسم الله رفتم داخل سالن.از اطلاعات پرسیدم بخش آگاهی کدومه که گفت طبقه دوم.از پله ها رفتم.قلبم توسینه ام می کوبید.داشتم وارد یه محیط جدید می شدم با کلی همکار جدید و صدالبته یه موافق جدید...
من از وقتی اومدم متین موافقم بود حالا اگه گیر یه پیرمرد کچل شکم گنده بداخلاق بیافتم چی؟وای نه خدای من!!!




برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: